مرا با دوست کاری اوفتاده ست


که دل با او به جانم در نهاده ست

ولیکن اختیاری نیست این کار


که خشت از کالبد بیرون فتاده ست

جمالش از دماغم هوش برداشت


خیالش پیش چشمم ایستاده ست

به جز می مونس دیگر ندارم


دل غم گین به می پیوسته شادست

مراد از هر دو عالم گر بدانی


حضور دوستان و جام باده ست

وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است


به نزدیک خرد فی الجمله بادست

چو موعد زان جهان حور و شراب است


مرا این هر دو این جا دست داده ست

نخواهم انتظار نسیه بردن


بهشت نقد بر ما در گشاده ست

نزاری مریم رز را نکو دار


که می او را مسیحی پاک زاده ست